آهوي خاكستري

نسيم خليلي
nasimabk@yahoo.com



دست هايت را بوسيدم و گذاشتمت روي طاقچه ، باز نگاهم كردي ، چشمانت پشت يك هاله كم رنگ برق مي زد. آستينم را جلو كشيدم و انگشت هايم را چفتش كردم. مي خواستم صورتت را پاك كنم، شايد بهتر ببينمت.
پارچه قلمكار روي طاقچه زير كفش هاي ورني سگك دارت تا خورد ، كشيدم و صافش كردم، خنديدي !نمي دانم باز به خال گوشتي درشت روي گونه ام يا به چيز ديگري بود كه مي خنديدي!
نشستم پشت ميز تحرير ، چراغ مطالعه را كه روشن كردم، نورش پاشيده شد روي صفحه سفيد كاغذ.
چرا نمي توانستم بنويسمت؟چرا هر وقت مي نشستم پشت ميز تحرير و خودنويسم را بر مي داشتم پر مي زدي و مي رفتي مثل يك پرستوي آشنا كه يكهو كوچ مي كند و فقط لانه اش مي ماند زير طاقي توي ايوان!
از دور نگاهت كردم ،همين طور دست هايت را قلاب كرده بودي دور زانويت!سرت را كج كرده بودي و با لب هاي ارغوانيت مي خنديدي!خنده ات توي تمام صورتت پهن شده بود ،انگار فقط خنده بود ، خنده اي تلخ!تلخي اش را از پشت چشم هايت مي خواندم.اما تو كه آن روز خوشحال تر از هميشه بودي ،يعني بايد خوشحال تر مي بودي ، شمع هاي رنگي روشن بود ، كيك هم داشتيم.يك كيك گرد بزرگ صورتي،جشن فارغ التحصيلي گرفته بوديم.تو بودي و بچه هاي همكلاسي ،مي گفتيم و مي خنديديم،مادرت هم بود ،نه فقط بخاطر اين كه براي مهماني ما سادويچ مرغ درست كند با جعفري و سس تند، بيشتر به خاطر اين كه مي دانستم چقدر برايت عزيز است.
قرار بود همه با هم يك پروژه تحقيقاتي را بچرخانيم !و تو از همه بيشتر ذوق مي كردي ، مدام مي خنديدي ، مدام حرف مي زدي و بحث مي كردي ،و لپ هايت گل انداخته بود . تمام مدت نگاهت مي كردم، دست هايت را كه توي هوا مي چرخاندي و حرف مي زدي !و نگاهت را كه غمگين بود و تو پنهانش مي كردي،عكست را هم كه گرفتم باز غمگيني ات را پنهان كردي و زل زدي به لنز دوربين و خنديدي و من از دور تا نور فلاش پهن شد روي صورتت ، براي لپ هاي گل انداخته ات ، بوسه فرستادم!مادرت خنديد و گفت حتما عكس قشنگي خواهد شد ! و حالا كه نگاه مي كنم مي بينم راست مي گفت واقعا عكس قشنگي شده، تو و آن خنده تلخ و آن لباس ماكسي بلند كه به سبز مي زد اما آبي بود .حتي بوي عطرت را هم حس مي كنم هنوز اما نمي توانم بنويسمت!
سر گيجه گرفته ام، مي روم قرص مسكن مي خورم ، از پشت پنجره كوچه بن بستمان پيداست و آن درخت بيد بلند كه هميشه دوستش داشتي ، بچه هاي مدرسه اي با كيف هاي رنگي و مقنعه هاي صورتي بر مي گردند، ظهر سردي ست!
بايد بنويسمت
باز مي نشينم پشت ميز تحرير، اززير پنجره بالاي سرم ،سوز سردي مي دود توي اتاق بايد بنويسمت هر جور كه هست بايد بنويسم، يك عمر نوشته ام اما تو را ننوشته ام و اين مثل يك عقده سنگين توي گلويم گره انداخته ، يك گره كور!
توي همه اين سال ها حتي نتوانستم داستان هايم را تقديمت كنم فقط بخاطر اين كه هر گز فرصت نشد مجموعه اي چاپ كنم، داستان ها را نوشتم و گذاشتم روي طاقچه درست كنار قاب نقره كوب عكس تو ، و هي سال ها فقط نگاهشان كردم كه قطور تر مي شدندو تو باز فقط روبرويت را نگاه مي كردي پرده ها را اگر كنار مي زدم برگ هاي نارنجي دو تا چنار بلند پشت شيشه ها راو اگر نه من و ميز تحرير و تل كاغذ هاي سفيد را !و من هميشه خيال مي بافتم كه داستان هايم را چپانده ام توي يك كتاب كت و كلفت، جلد گالينگورش را كه باز مي كني يك صفحه سفيد و خاليست بعد از آن به نام خدا و عنوان درشت كتاب و بعد صفحه اي كه گوشه سمت چپش با فونت ايرانيك نوشته ام :
((براي تو كه زود رفتي و دير ماندي ))
اما هميشه يك جاي كار مي لنگد، همه چيز توي خيال درست و حسابي پيش مي رود اما واقعيت جور ديگري ست!
دست مي كشم روي موهايت كه صاف و بلند تا پايين بازوهايت ريخته اند!و تو باز روبرو را نگاه مي كني ، تو هميشه آن دو تا چنار و آن برگ هاي نارنجي را بيشتر از من دوست داشتي ، مدام نقاشي شان مي كردي از هزار زاويه! و تا مي گفتم يه بارم منو نقاشي كن!،رويت را بر مي گرداندي ، موهاي خرمايي ات را رها مي كردي پشت سرت ، بوم را از روي سه پايه بر مي داشتي و مي گفتي : من دوست دارم فقط طبيعتو بكشم! ومن مي نشستم پشت ميز تحريرشايد كه چيزكي بنويسم اما صداي تو و صداي پاشنه هاي بلند كفش هاي چرمي ات نمي گذاشت آزاد باشم نمي گذاشت خوب فكر كنم خوب بنويسم!چشم مي دوختم به تابلوي بالاي شومينه كه نقاشي سه تااسب قهوه اي بود كه آرام مي دويدند ، صداي نعل هايشان هم مي آمد اما آرام نمي شدم،رويم را بر مي گرداندم و ببر درشتي را نگاه مي كردم كه پنجه هايش را فرو كرده بود توي تن آهوي خاكستري لاغري كه خال هاي سفيد داشت و چشم هاي درشت!و باز مي پرسيدم كه يعني چطور توي اين حالت خشكشان كرده اند؟!...و نمي فهميدم ، مي رفتم توي لاك خودم و تو را تصور مي كردم كه داري جعد موهاي سياهم راروي بوم نقاشي مي كني و هي فرمان مي دهي كه تكان نخورم و من دستم را ستون چانه ام كرده ام و از دور برق چشم هاي قشنگت را نگاه مي كنم كه پشت مژه هاي بلندت پيدا نيست و هي آن چشم هاي سياهت را با چشمان آن آهوي تاكسي درمي شده روي شومينه مقايسه مي كنم كه هيچ برق گزنده چشمان تو را ندارد ، آرام و مليح و ساكن است ، درست مثل چشم هاي يك آهوي تاكسي درمي شده!
اما همه اش خيال بود، تو نشسته بودي روي كاناپه و سه تار مي زدي و من از تو دور بودم آن قدر دور كه صورت گندمي ات را نمي ديدم اما اسب هاي قهوه اي خوب پيدا بودند.
هميشه دلم مي خواست چشمان تو هم مثل آن آهوي خاكستري تاكسي درمي شده ، آرام و مليح و ساكن باشند اما تو از سكون فرار مي كردي ، مدام پر مي زدي و جاي ديگر مي نشستي ، از اين شاخه به آن شاخه،ومن فقط نگاهت مي كردم كه چطور اوج مي گيري!كه چطور بال هايت را باز مي كني ، من فقط نظاره ات مي كردم، تو را و پروازت را ، مثل يك هيچ ناپيدا!
چرا نمي شد تبديلت كنم به آن آهوي مليح و خواستني كه ديگر نمي خراميد، كه نشسته بود و فقط نگاه مي كرد، درست مثل من!
حالا فقط مي خواهم بنويسمت،اما باز تا دست به قلم مي برم و پهن مي شوم روي تل كاغذ هاي سفيد ، همه چيز گم مي شود، من مي مانم و تنهايي و مشتي داستان نانوشته!
اما بايد بنويسم، بايد بنويسم كه چطور نشاندمت روي صندلي راك و هي تابت دادم ، تو داد مي زدي و صدايت خش داشت، اسب هاي قهوه اي هنوز آرام مي دويدند اما صداي نعل هايشان لاي صداي تو گم مي شد
، بايد بنويسم كه وقتي بلند مي خنديدم و تو داد مي زدي، آن آهوي تاكسي درمي شده هنوز آرام و مليح و ساكن بود و از دور نگاهمان مي كرد.
بايد بنويسم كه چطور نقاشي هايت را يكي يكي انداختم لاي چوب هاي نيم سوخته شومينه و هي زبانه كشيدند تو بلند بلند گريه كردي و هي چنگ انداختي روي صورتت كه مثل ماه مي درخشيد،و رگه هاي خون سر خوردند لاي موهاي خرمايي بلندت كه تا پايين بازو هايت ريخته بود !
بايد بنويسم كه هوا سرد بود و تو آن شال پشمي سرخابي را انداخته بودي روي شانه هايت و باز سردت بود !
بايد بنويسم كه صورت گندمي ات با آن زخم هاي درشت و خونابه هايي كه روي يقه لباست ماسيدهبود چقدر قشنگ تر شده بود !
اما من اين را نمي خواستم ، من فقط دلم مي خواست تو درست مثل آن آهوي خاكستري آرام و مليح و ساكن باشي !همين و ديگر هيچ...
اما تو باز از سكون فرار مي كردي ، هي پر مي زدي و من مي خواستم پر هايت را بچينم ، مي خواستم فقط براي من باشي !من نمي خواستم از دستت بدهم، نمي خواستم، به خدا نمي خواستم خودت را از پنجره مستطيلي بالاي ميز تحرير پرت كني و بيفتي پايين آن دو تا چنار بلند روي تل برگ هاي نارنجي خشك! من نمي خواستم بميري!اين را حتما بايد بنويسم ! همه اين ها را بايد بنويسم تمام كه شد بگذارم روي همه داستان ها وبدهم براي چاپ!عكست را هم مي دهم روي جلدگالينگوركتابم چاپ كنند و تو روي جلد كتاب همين طور دست هايت را قلاب كني دور زانويت ، سرت را كج كني وبا لب هاي ارغواني ات بخندي!و چشم هايت درست مثل يك آهوي خاكستري برق بزنند!
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32517< 10


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي